... مسافر نینوا

۱۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

عاشقی را به وجد می آری، یوسفانه تبسمی داری

به کدامین ملیح رفتی که، چهره ای سبز و گندمی داری؟

 

وصف آیینه کار شاعر نیست، از لب خود شنیدنی هستی

کاش می شد خودت بگویی که از خودت چه تجسمی داری

 

مرهم و زخم در نگاه شماست، حلقه ی اتحاد خوف و رجاست

بر سر مهربانی چشمت، مژه هایی تهاجمی داری

 

با یقین می رسم به این معنی، چارده نور واحدی، یعنی؛

عشق از هر نظر خودت هستی با خودت چه تفاهمی داری

 

کفر را جذبه های لبخندت، چاره ای نیست جز مسلمانی

خنده کن یا مکارم الاخلاق معجزات تبسمی داری

سید حمیدرضا برقعی

۰ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۱۲
علیرضا

عاشق بجز نگار تماشا نمیکند

پس اعتنا ب مردم دنیا نمیکند

آنکس که نان فقر به دندان گرفته است

از دوست غیر دوست تمنا نمیکند

حتی هزار سال بگردد فلک ولی

مثل من فلک زده پیدا نمیکند

باید برای سوختن دل تلاش کرد

پروانه نیست آنکه تقلا نمیکند

پروانه را ببین چه شده شمع را ببین

عاشق نشو که عشق مدارا نمیکند

میخواهد اشتیاق دلش بیشتر شود

یوسف نگاه اگر به زلیخا نمیکند

از آبرو نریختنش مطمئن شدم

رسوایمان نکرده و رسوا نمیکند

دستم به ابرویت نه... به دامان که میرسد

افتاده سیر عالم بالا نمیکند

خیلی دلم شکسته برای دل خودم

در میزنم همیشه ولی وا نمیکند

خیلی بدم ولی یقه ام را بیا نگیر

با بینوا کریم که دعوا نمیکند

گفتیم یا حسین دو جهان مرده زنده شد

کاری که میکنیم مسیحا نمیکند.

 

علی اکبر لطیفیان

۱ نظر ۳۰ فروردين ۹۵ ، ۱۷:۰۶
علیرضا

شهر پریشون

هوای بهم ریخته

این یعنی

تو نزدیکی،

یه جایی همین حوالی...

 

۰ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۲۰:۱۵
علیرضا

آدم‌بزرگها به من نصیحت کردند که از کشیدن مارهای بوآی باز و بسته دست بردارم و بیشتر به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور بپردازم. این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گذاشتم. از اینکه طرح شماره یک و طرح شماره دو من نگرفته بود، دلسرد شده بودم. آدم‌بزرگها هیچوقت به تنهایی چیزی نمی‌فهمند و کوچک تر ها هم خسته میشوند که هی به آنها توضیح بدهند.

 بنابراین ناچار شدم شغل دیگری برای خود انتخاب کنم، و این بود که خلبانی یاد گرفتم. قدری به این ور و آن و دنیا پرواز کردم، و براستی که جغرافی خیلی به دردم خورد. در نگاه اول می‌توانستم چین را از "آریزونا" تشخیص بدهم و این، اگر آدم در شب راه گم کرده باشد، خیلی به درد میخورد. 

از این راه بود که در زندگی با خیلی آدم های جدی برخورد کردم. پیش آدم‌بزرگها زیاد بوده ام و آنها را از خیلی نزدیک دیده‌ام، اما نظرم در مرد آنها چندان فرقی نکرده است.

 هر وقت به یکی از انها برمی‌خوردم که به نظرم کمی تیزبین می‌آمد، با نشان دادن تصویر شماره ١ خود که همیشه پیش خودم نگه داشته‌ام امتحانش می‌کردم و می‌خواستم ببینم واقعا چیزفهم است یا نه. ولی او هم همیشه میگفت که: "این کلاه است". آن وقت دیگر نه از مار بوآ با او حرف می‌زدم، نه از جنگل های کهن و نه از ستاره‌ها، بلکه خودم را تا سطح او پائین می‌آوردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کراوات می‌گفتم، و آن آدم‌بزرگ از آشنایی با آدم معقولی مثل من خوشحال می‌شد...

 

شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگوپریی

#ترجیحا ترجمه ابوالحسن نجفی

۱ نظر ۲۹ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۴۵
علیرضا

به قسم های ناخورده قسم

                          دوست دارمت!

 

۱ نظر ۲۰ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۸
علیرضا

سر خم می سلامت...

۰ نظر ۱۶ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۴۵
مهدی

بار ها نوشتم و پاک کردم....

۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۹:۳۳
علیرضا
ز استان رضایم خدا جدا نکند...
۰ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۵
مهدی
وقتی رفتن همیشه سخته 
حتی اگه بعد از هفته ها باشه یا ماه ها یا حتی قرنها
وقتی میخای بری ،دوست نداری که جدابشی 
بغضت میگیره !
و بعضی وقت ها فقط حسرت میخوری که وقتی بودی چه کارها که نمیتونستی بکنی...
کلا جدایی سخته ولی بهت نشون میده که همیشه کنارش نیستی

۲ نظر ۱۴ فروردين ۹۵ ، ۱۶:۳۳
مهدی

به این شهر سوگند میخورم

و تو ساکن این شهری

و سوگند به پدر ،و فرزندانی که پدید آورد

که انسان را در رنج آفریده ایم.

                                                        قرآن کریم _سورهد بَلَد

۱ نظر ۱۰ فروردين ۹۵ ، ۱۵:۱۹
مهدی

هیچ وقت خودکشی نکن!

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۱۰
علیرضا

"دوستانم باور نمیکنند من ادم خوبی نیستم!"

به گمانم از مستان رسوا

۰ نظر ۰۹ فروردين ۹۵ ، ۰۱:۰۰
علیرضا

تو زندگی جز رضایت خدا 

هیچی اهمیت نداره

هیچچی...

۰ نظر ۰۵ فروردين ۹۵ ، ۱۸:۰۶
علیرضا