پرستو برای من مثل نان بود.مثل متفورمین و انسولین بود برای بیمار دیابتی.من نه فقط پرستو،که هرچیز مربوط به او را هم دوست داشتم.پرهام،برادرش،را هم بیشتر از همه پانزده ساله های دنیا دوست داشتم.مادرش،ناهید خانم،را مثل مادر خودم دوست داشتم،پدرش،اقای خسروی،دبیر بازنشسته زیست شناسی را خیلی دوست داشتم،آنقدر که به درس مزخرفی مثل زیست شناسی هم علاقه مند شده بودم.کارمند های بانک پاسارگاد شعبه امیرآباد را،خیلی ساده،چون پرستو را میشناختند،و به او احترام میگذاشتند،دوست داشتم.کفش های پرستو و کیف او،و چیزهای توی کیف او را هم دوست داشتم.جاکلیدی و نوع ادامسی که میخرید.ساعت مچی اش،انگشتر ها و دستبند نقره ای اش را.یا حتی اسکناس هایی که توی کیف او بود با بقیه اسکناس ها فرق داشت.انگار چیزی از او ساطع میشد که اشیا و ادم هایی که در مسیرش بودند،دوست داشتنی میکرد.کریم جوجو درست میگفت،پرستو برای من نان بود و دارو و البته آب،هوا و معنا
برگرفته از کتاب "عشق و چیزهای دیگر"
مصطفی مستور