آتش بگیر تا که ببینی چه میکشم!
بر زمین افتاد شمشیرت ولی چون جنگ بود/برتو میشد زخم ها زد برمن اما ننگ بود
با خودم گفتم بگیرم دست یا جان تو را/اختلاف حرف دل با عقل صد فرسنگ بود
گرچه دستت را گرفتم بازهم قانع نشد/تا نبخشیدم تو را،دل همچنان دلتنگ بود
چون در اغوشت گرفتم خنجرت معلوم کرد/بر زمین افتادن شمشیر خود نیرنگ بود
من پشیمان نیستم،اما نمیدانم هنوز/دل چرا در بازی نیرنگ ها یکرنگ بود
در دلم ایینه ای دارم که میگوید به اه/در دل سنگدل ها کاش میشد سنگ بود
فاضل نظری/کتاب
گاهی برای گریه کردن بس که تنهایی
جایی برایت بهتر از اغوش دشمن نیست...
ریشه ی تمام اختلافاتی که فاقد هدف مشخص و مقدسی باشد،به حب دنیا برمیگردد.
امام خمینی(ره)
نمیدانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هروقت میخندم ،دلم ناگاه میگیرد
مایه ی ننگ است و اسباب شکست است ای پادشاه
سوی میدان بر نگردان جنگجوی رفته را !
امروز شاید قرار بود تیتر روزنامه شوم،
جوانی در قطار شهری مشهد جانباخت،
یا مثلا پایی که در قطار شهری جاماند؛
که
پسری که دستم را گرفت،
و مردی که امد و احوالپرس شد، نگذاشتند...