نمیدانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هروقت میخندم ،دلم ناگاه میگیرد
نمیدانم خوشی هایم چرا اینقدر کوتاه است
چرا هروقت میخندم ،دلم ناگاه میگیرد
مایه ی ننگ است و اسباب شکست است ای پادشاه
سوی میدان بر نگردان جنگجوی رفته را !
امروز شاید قرار بود تیتر روزنامه شوم،
جوانی در قطار شهری مشهد جانباخت،
یا مثلا پایی که در قطار شهری جاماند؛
که
پسری که دستم را گرفت،
و مردی که امد و احوالپرس شد، نگذاشتند...
دوست داشتن،
کاری که اونم داره سخت میشه!!
#هم_را_قضاوت_نکنیم_نقطه
عاشقی را به وجد می آری، یوسفانه تبسمی داری
به کدامین ملیح رفتی که، چهره ای سبز و گندمی داری؟
وصف آیینه کار شاعر نیست، از لب خود شنیدنی هستی
کاش می شد خودت بگویی که از خودت چه تجسمی داری
مرهم و زخم در نگاه شماست، حلقه ی اتحاد خوف و رجاست
بر سر مهربانی چشمت، مژه هایی تهاجمی داری
با یقین می رسم به این معنی، چارده نور واحدی، یعنی؛
عشق از هر نظر خودت هستی با خودت چه تفاهمی داری
کفر را جذبه های لبخندت، چاره ای نیست جز مسلمانی
خنده کن یا مکارم الاخلاق معجزات تبسمی داری
سید حمیدرضا برقعی
عاشق بجز نگار تماشا نمیکند
پس اعتنا ب مردم دنیا نمیکند
آنکس که نان فقر به دندان گرفته است
از دوست غیر دوست تمنا نمیکند
حتی هزار سال بگردد فلک ولی
مثل من فلک زده پیدا نمیکند
باید برای سوختن دل تلاش کرد
پروانه نیست آنکه تقلا نمیکند
پروانه را ببین چه شده شمع را ببین
عاشق نشو که عشق مدارا نمیکند
میخواهد اشتیاق دلش بیشتر شود
یوسف نگاه اگر به زلیخا نمیکند
از آبرو نریختنش مطمئن شدم
رسوایمان نکرده و رسوا نمیکند
دستم به ابرویت نه... به دامان که میرسد
افتاده سیر عالم بالا نمیکند
خیلی دلم شکسته برای دل خودم
در میزنم همیشه ولی وا نمیکند
خیلی بدم ولی یقه ام را بیا نگیر
با بینوا کریم که دعوا نمیکند
گفتیم یا حسین دو جهان مرده زنده شد
کاری که میکنیم مسیحا نمیکند.
علی اکبر لطیفیان
شهر پریشون
هوای بهم ریخته
این یعنی
تو نزدیکی،
یه جایی همین حوالی...
آدمبزرگها به من نصیحت کردند که از کشیدن مارهای بوآی باز و بسته دست بردارم و بیشتر به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور بپردازم. این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گذاشتم. از اینکه طرح شماره یک و طرح شماره دو من نگرفته بود، دلسرد شده بودم. آدمبزرگها هیچوقت به تنهایی چیزی نمیفهمند و کوچک تر ها هم خسته میشوند که هی به آنها توضیح بدهند.
بنابراین ناچار شدم شغل دیگری برای خود انتخاب کنم، و این بود که خلبانی یاد گرفتم. قدری به این ور و آن و دنیا پرواز کردم، و براستی که جغرافی خیلی به دردم خورد. در نگاه اول میتوانستم چین را از "آریزونا" تشخیص بدهم و این، اگر آدم در شب راه گم کرده باشد، خیلی به درد میخورد.
از این راه بود که در زندگی با خیلی آدم های جدی برخورد کردم. پیش آدمبزرگها زیاد بوده ام و آنها را از خیلی نزدیک دیدهام، اما نظرم در مرد آنها چندان فرقی نکرده است.
هر وقت به یکی از انها برمیخوردم که به نظرم کمی تیزبین میآمد، با نشان دادن تصویر شماره ١ خود که همیشه پیش خودم نگه داشتهام امتحانش میکردم و میخواستم ببینم واقعا چیزفهم است یا نه. ولی او هم همیشه میگفت که: "این کلاه است". آن وقت دیگر نه از مار بوآ با او حرف میزدم، نه از جنگل های کهن و نه از ستارهها، بلکه خودم را تا سطح او پائین میآوردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کراوات میگفتم، و آن آدمبزرگ از آشنایی با آدم معقولی مثل من خوشحال میشد...
شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگوپریی
#ترجیحا ترجمه ابوالحسن نجفی