شازده
آدمبزرگها به من نصیحت کردند که از کشیدن مارهای بوآی باز و بسته دست بردارم و بیشتر به جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور بپردازم. این جور شد که من در شش سالگی شغل شریف نقاشی را کنار گذاشتم. از اینکه طرح شماره یک و طرح شماره دو من نگرفته بود، دلسرد شده بودم. آدمبزرگها هیچوقت به تنهایی چیزی نمیفهمند و کوچک تر ها هم خسته میشوند که هی به آنها توضیح بدهند.
بنابراین ناچار شدم شغل دیگری برای خود انتخاب کنم، و این بود که خلبانی یاد گرفتم. قدری به این ور و آن و دنیا پرواز کردم، و براستی که جغرافی خیلی به دردم خورد. در نگاه اول میتوانستم چین را از "آریزونا" تشخیص بدهم و این، اگر آدم در شب راه گم کرده باشد، خیلی به درد میخورد.
از این راه بود که در زندگی با خیلی آدم های جدی برخورد کردم. پیش آدمبزرگها زیاد بوده ام و آنها را از خیلی نزدیک دیدهام، اما نظرم در مرد آنها چندان فرقی نکرده است.
هر وقت به یکی از انها برمیخوردم که به نظرم کمی تیزبین میآمد، با نشان دادن تصویر شماره ١ خود که همیشه پیش خودم نگه داشتهام امتحانش میکردم و میخواستم ببینم واقعا چیزفهم است یا نه. ولی او هم همیشه میگفت که: "این کلاه است". آن وقت دیگر نه از مار بوآ با او حرف میزدم، نه از جنگل های کهن و نه از ستارهها، بلکه خودم را تا سطح او پائین میآوردم و از بازی بریج و گلف و سیاست و کراوات میگفتم، و آن آدمبزرگ از آشنایی با آدم معقولی مثل من خوشحال میشد...
شازده کوچولو، آنتوان دوسنت اگوپریی
#ترجیحا ترجمه ابوالحسن نجفی